خوب شنیدن‌هامون - خاطره بازی (تا حالا شده یه خوب شنیدن فرشته نجاتت شده باشه؟)

یادمه یه بار یه دانش آموز کلاس اولی داشتم که به کم بودن تکالیف خونه اعتراض داشت! :grimacing:
هر بار هم که می‌گفت:« خانم زیاد بگید!» با همه هم‌کلاسی‌هاش به چالش می‌خورد و کلاس می‌رفت رو هوا!
.
.
.
تا اینکه یه بار رفتم نزدیکش و شنیدم زیرزیرکی می‌گه:« من چیکار کنم؟»
گفتم:«چیو؟»
و فهمیدم که مامانش تو جلساتمون نبوده و از این بچه قبول نمی کرده تکالیف کمه :joy:

4 پسندیده

یادمه یکی از بچه ها خیلی از اول سال ساکت بود و خیلی گوشه گیر!
خیلی سعی کرده بودم به حرفش بیارم
اول با سوال پرسیدن و خطاب قرار دادن. جواب همه سوالات رو با صدای خیلییییی آروم میداد که همکلاسی‌هاش دائم نمی‌شنیدند و مجبور به تکرار میشد! این روش جواب نمی‌داد! بیشتر تو خودش فرو رفت…
بعد رفتن سراغ بازی! برعکس اکثر بچه‌ها از هیجان و شلوغی کلافه میشد! گاهی که به چهره اش نگاه می کردم حتی ترس می‌دیدم!
با مادرش صحبت می‌کردم میگفت خیلی راضیه و پسر خوبیه و اصلا کارخرابی و شیطونی نمی‌کنه! اعتقاد داشت پسرش دور از حاشیه است و به این افتخار میکرد!
منم پسرش رو دوست داشتم. چهره خیلی معصوم و دوست داشتنی‌ای داشت و واقعا زحمتی برای من ایجاد نمی‌کرد تو کلاس!
اما ته دل معلمیم نگران بود
یه مدت تمرکز کردم رو درساش تا بتونم از این نظر بهش نزدیک شم و بپرسو چرا پیشرفت یا پس رفت داشتی تا بتونم به دلش راه پیدا کنم!
پسر بچه‌ها رو هم که دیدی؟ سرسختند در این باره!
اما شگفتی اینکه هیچ تغییر خاصی ایجاد نمی‌شد تو درساش تا بتونم بهش دستاویز بزنم!

سرتون رو درد نیارم!

یه بار آخر وقت دیدم همه دارن میرن خیلی عادی ازش خواستم بره از دفتر چسب بیاره برام. تا بیاد بچه‌ها رو راهی کردم و ازش پرسیدم: میخوای از این به بعد مسئول چسب بچه‌ها باشی؟
خیلی مودبانه جواب داد بله!
بعد ازش پرسیدم دیگه دوست داری مسئول چه چیزایی باشی تو کلاس؟ و یه ذره باهاش حرف زدم
باور کنید خیلی معمولی!
اما از اون به بعد تا منو میدید لبخند میزد!
و یه ذره با ما گرمتر شد :slight_smile: