راستش دیگه طاقت نمیآوردم. علی چند وقته توی کلاس همهچی رو بههم میریخت. وسط درس خندههای بیجا، پرت کردن خودکار همکلاسیها، حتی یه بار دفتر یکی از بچهها رو قایم کرده بود! اولش سعی کردم باهاش ملایم برخورد کنم. چند بار جداگونه باهاش حرف زدم، تشویقش کردم وقتی آروم بود، حتی مسئول یه کار کوچیک توی کلاسش کردم. ولی فایده نداشت.
بالاخره تصمیم گرفتم با مادرش تماس بگیرم و دعوتش کردم بیاد مدرسه که با هم صحبت کنیم. اون روز که اومد، هنوز درست ننشسته بود که گفت:
«علی تو خونه اصلاً اینجوری نیست، شما حتماً یه کاری کردین که بچهم این رفتارا رو نشون میده!»
بعدم ادامه داد:
«پسر من خیلی شیطونه، ولی دل پاکه. شما نمیتونین انرژیشو کنترل کنین، مشکل از شماست نه اون.»
مونده بودم چی بگم. هرچی سعی کردم آروم توضیح بدم که علی داره نظم کلاس رو مختل میکنه، فقط دفاع کرد و هی گفت که من دارم سختگیرانه برخورد میکنم.
جالبتر اینکه از فردای اون روز، علی دیگه کاملاً مطمئن شده بود که هر کاری بکنه، مامانش پشتشه. با پررویی گفت:
«مامانم گفت اگه چیزی شد، بهش بگم، اون بلده با مدرسه حرف بزنه!»
از اونجا به بعد اوضاع بدتر شد. من مونده بودم با یه بچهٔ لوسشده و یه مامان که اصلاً حاضر نبود واقعیت رو ببینه. احساس میکردم دستهام بستهست.